.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۲۰→
تک سرفه ای کردم وخونسردگفتم:تلویزیون...و خطاب به ارسلان ادامه دادم:ارسلان جان عشقم یه ذره اون تلویزیون وکم کن هانی...دورت بگردم دارم باتلفن حرف میزنم.
ودوباره آرنجم وتو پهلوش فروکردم وتا اون نیم مثقال زبونش وتودهنش بچرخونه ویه چیزی بگه تابلکم ضربه نهایی روبه دختره بزنیم...
ارسلان ریز ریز خندید وسرش وبه سمت گوشی توی دست من برد...
بالحن مهربون ومثلا عاشق پیشه ای گفت:ای بابا...یه شب اومدیم خونه خواستیم زنمون وببینما!الهی ارسلان فدات بشه قطعش کن دیگه عزیزم...دل می خوادیه امشب وباهم خوش باشیم عشقم...وبالحن لوسی ادامه داد:دلم بغل می خواد دیانام...نمیای؟!
وازگوشی فاصله گرفت وزد زیرخنده...دستم ومشت کردم ومحکم زدم توسرش...
بچه پررو!!!یعنی چی دلم بغل می خواد؟!بی ادب...
باحرکات لبم بهش فهموندم:
- می کشتمت ارسلان!!
سرخوش خندید...شیطنت توچشمای مشکیش موج میزد.باصدای بلند،طوریکه دختره بشنوه،گفت:چرا نمیای عسلم؟!خانومی دلم واسه بغلت تنگ شده...بیادیگه دیاناجان...نکنه می خوای ارسلانت وزجرکش کنی؟
چشم غره ای به ارسلان رفتم وگوشی وبه سمت دهنم بردم...بالحن لوسی گفتم:من غلط بکنم بخوام نفسم وزجرکش کنم. دارم میام عشقم...وخطاب به دختره ادامه دادم:می بینی که کار دارم...ولی خانوم محترم بهتره دیگه شمارتون وروی گوشی ارسلانم نبینم وگرنه کاری می کنم که مرغای هوابه حالت زار زار گریه کنن!!مفهومه؟!!
و زارت گوشی وقطع کردم...
یهو ارسلان ازخنده پهن مبل شد!!!
لگدمحکمی به پاش زدم وزیرلب غریدم:
- که دلت بغل می خواد...هان؟!!
سرخوش خندید وآغوشش وبرام بازکرد...شیطون گفت:تازه بوسم می خوام اون دختره پشت تلفن بود دیگه روم نشد بگم!
زدم توسرش وگفتم:بی خود!!بغل که می خوای هیچ تازه ماچم می خوای؟دیگه چی؟!
چشمکی زدوگفت:دیگه هیچی...فقط اگه امشبم پیشم بخوابی دیگه درخواستی ندارم!
باآرنج زدم به پهلوش...خنده ام گرفته بود...درحالیکه تمام سعیم ومی کردم که خنده ام نگیره،گفتم:دیوونه!!!
ارسلان داشت می خندید...
خلاصه بعداز کلی شوخی وخنده مسخره بازی،بلاخره تصمیم گرفتم که زحمت وکم کنم...آخه ساعت ۱۲ شب بود!!
روبه ارسلان گفتم:من دیگه برم...دیروقته.
لبخندی زدوشیطون گفت:برای چی می خوای بری؟خب بمون دیگه.قول میدم بذارم بیای کنارم روی تخت بخوابی!
تک خنده ای کردم وازجابلند شدم...کلاسور وخودکارم وبه دست گرفتم وگفتم:نه دیگه زحمتت نمیدم...خودت بگیر راحت روی تختت بخواب.شب بخیر!
بابلند شدن من،ارسلانم از جابلند شد...دیگه اثری از شیطنت قبل توی چهره اش دیده نمی شد.لبخندمحوی زد وگفت:فردا سرامتحان حواست وجمع کن یه وخ گند نزنی!!
ودوباره آرنجم وتو پهلوش فروکردم وتا اون نیم مثقال زبونش وتودهنش بچرخونه ویه چیزی بگه تابلکم ضربه نهایی روبه دختره بزنیم...
ارسلان ریز ریز خندید وسرش وبه سمت گوشی توی دست من برد...
بالحن مهربون ومثلا عاشق پیشه ای گفت:ای بابا...یه شب اومدیم خونه خواستیم زنمون وببینما!الهی ارسلان فدات بشه قطعش کن دیگه عزیزم...دل می خوادیه امشب وباهم خوش باشیم عشقم...وبالحن لوسی ادامه داد:دلم بغل می خواد دیانام...نمیای؟!
وازگوشی فاصله گرفت وزد زیرخنده...دستم ومشت کردم ومحکم زدم توسرش...
بچه پررو!!!یعنی چی دلم بغل می خواد؟!بی ادب...
باحرکات لبم بهش فهموندم:
- می کشتمت ارسلان!!
سرخوش خندید...شیطنت توچشمای مشکیش موج میزد.باصدای بلند،طوریکه دختره بشنوه،گفت:چرا نمیای عسلم؟!خانومی دلم واسه بغلت تنگ شده...بیادیگه دیاناجان...نکنه می خوای ارسلانت وزجرکش کنی؟
چشم غره ای به ارسلان رفتم وگوشی وبه سمت دهنم بردم...بالحن لوسی گفتم:من غلط بکنم بخوام نفسم وزجرکش کنم. دارم میام عشقم...وخطاب به دختره ادامه دادم:می بینی که کار دارم...ولی خانوم محترم بهتره دیگه شمارتون وروی گوشی ارسلانم نبینم وگرنه کاری می کنم که مرغای هوابه حالت زار زار گریه کنن!!مفهومه؟!!
و زارت گوشی وقطع کردم...
یهو ارسلان ازخنده پهن مبل شد!!!
لگدمحکمی به پاش زدم وزیرلب غریدم:
- که دلت بغل می خواد...هان؟!!
سرخوش خندید وآغوشش وبرام بازکرد...شیطون گفت:تازه بوسم می خوام اون دختره پشت تلفن بود دیگه روم نشد بگم!
زدم توسرش وگفتم:بی خود!!بغل که می خوای هیچ تازه ماچم می خوای؟دیگه چی؟!
چشمکی زدوگفت:دیگه هیچی...فقط اگه امشبم پیشم بخوابی دیگه درخواستی ندارم!
باآرنج زدم به پهلوش...خنده ام گرفته بود...درحالیکه تمام سعیم ومی کردم که خنده ام نگیره،گفتم:دیوونه!!!
ارسلان داشت می خندید...
خلاصه بعداز کلی شوخی وخنده مسخره بازی،بلاخره تصمیم گرفتم که زحمت وکم کنم...آخه ساعت ۱۲ شب بود!!
روبه ارسلان گفتم:من دیگه برم...دیروقته.
لبخندی زدوشیطون گفت:برای چی می خوای بری؟خب بمون دیگه.قول میدم بذارم بیای کنارم روی تخت بخوابی!
تک خنده ای کردم وازجابلند شدم...کلاسور وخودکارم وبه دست گرفتم وگفتم:نه دیگه زحمتت نمیدم...خودت بگیر راحت روی تختت بخواب.شب بخیر!
بابلند شدن من،ارسلانم از جابلند شد...دیگه اثری از شیطنت قبل توی چهره اش دیده نمی شد.لبخندمحوی زد وگفت:فردا سرامتحان حواست وجمع کن یه وخ گند نزنی!!
۳۲.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.